|
|
نوشته شده در سه شنبه 17 مهر 1397
بازدید : 237
نویسنده : ملیکاسادات سیدی
|
|
روزي پادشاهي ولخرج هنگام عبور از سرزميني با دو دوست جوان ملاقات كرد. اين دو دوست بينوا كه تا آن زمان با گدايي امرار معاش ميكردند، همچون دو روي يك سكه جدانشدني به نظر ميرسيدند. پادشاه كه آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنايتي كند. پس به هر كدام پيشنهاد كرد آرزويي كنند. ابتدا خطاب به دوست كوچكتر گفت: به من بگو چه ميخواهي قول ميدهم خواستهات را برآورده كنم. اما بايد بداني من در قبال هر لطفي كه به تو بكنم، دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد! دوست كوچكتر پس از كمي فكر با لبخندي به او پاسخ داد: «يك چشم مرا از حدقه بيرون بياور..!» حسادت اولين درس شيطان به انسان احمق است
|
|
|