پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
تبلیغات
.



اسکناس
نوشته شده در چهار شنبه 1 فروردين 1403
بازدید : 17
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.

و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.




شارژ
نوشته شده در جمعه 17 آذر 1402
بازدید : 54
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

دانشمندان کشف کردند ۹۹% علت بی وفایی ، بی شارژی است




چیست
نوشته شده در دو شنبه 13 آذر 1402
بازدید : 45
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

لگد چیست ؟ حرکتی تقریبا رزمی که غضنفر معمولا به صورت نشسته و ناگهانی برای اهلی کردن فرزندانش استفاده میکند




دماغ
نوشته شده در جمعه 10 آذر 1402
بازدید : 52
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

بعضی هام هستن وقتی دست تو دماغشون میکنن
دهنشون کج میشه و ۱۱۶ تا عصب صورتشون درگیر میشه




نمایندگی
نوشته شده در یک شنبه 5 آذر 1402
بازدید : 51
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

مورد داشتیم دختره بعد از ولنتاین مغازه عروسک فروشی زده…
به جون تو اگه دروغ بگم…
مغازشم همین سر کوچس تازه نمایندگی فعال در سراسر کشور هم میخواد




میز
نوشته شده در یک شنبه 5 آذر 1402
بازدید : 54
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

ملت تو خونه شون میز بیلیارد و تردمیل و سونا و جکوزی دارن، اونوخت ما تنها امکانات ورزشی مون یک میله بارفیکس بود که اونم مامانم زده تو کمد روش لباس آویزون می کنه




اینه
نوشته شده در شنبه 4 آذر 1402
بازدید : 51
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

الهی قربونت برم امروز چقد خوشگل شدی
.
.
.
خب دیگه بهتره از جلوی آیینه برم کنار




همسر
نوشته شده در جمعه 3 آذر 1402
بازدید : 67
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت ... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود




اشنا
نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1402
بازدید : 64
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

اگه تو خیابون یه آشنا دیدی که داره از روبرو میاد و سرش تو موبایلشه…

بدون اون تو رو زودتر دیده و خودشو زده به اون رااااااه




نادر
نوشته شده در جمعه 26 آبان 1402
بازدید : 62
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

می‌دونین اگه حیوون‌های نادر بمیرن چی می‌شه؟ نادر بی‌حیوون می‌شه




زن
نوشته شده در جمعه 26 آبان 1402
بازدید : 68
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

یه زن همیشه می‌بخشه و فراموش میکنه!
ولی …
هیچ وقت نمی‌ذاره تو فراموش کنی که بخشیده و فراموش کرده !
درود بر بانوان غیورِ پدر در آرِ سرزمینم




]sf
نوشته شده در جمعه 26 آبان 1402
بازدید : 70
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

رفتم داروخانه چسب زخم بگیرم
نداشتن…
دختره افتاده دنبالم
میگه
خودم مرهم زخمات میشم
چشم و چراغ خونت میشم




قراری تلخ
نوشته شده در یک شنبه 21 آبان 1402
بازدید : 67
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

روی نیمکت پارک نشسته بودم و کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید.
بهشان سنگ می‌انداختم. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند و جلویم رژه می‌رفتند.
ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سر خم کرده، داشت می‌پژمرد.
طاقتم تاق شد. از روی نیمکت بلند شدم و ناراحتیم را سرِ کلاغ‌ها خالی کردم.
گل را هم زمین انداختم، پامال‌اش کردم، بهش گَند زدم. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد.
بعد، یقه‌ی پالتویم را بالا دادم، دست‌هایم را توی جیب‌هایش فرو کردم، راهم را کشیدم و رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِدایش از پشتِ سر آمد.
صدای تند قدم‌هایش و حتی صدای نفس‌نفس‌هایش را هم می‌شنیدم.
اما به طرفش برنگشتم. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر.
از پارک خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هایش را می‌شنیدم. می‌دوید و صدایم می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم بود. کلید را انداختم که در را باز کنم، بنشینم، بروم، برای همیشه.
در ماشین را باز کرده نکرده، صدای بوق ترمزی شدید و فریاد ناله‌ای کوتاه توی گوش‌هایم، توی جانم ریخت.
تندی برگشتم. دیدمش. پخش خیابان شده بود. به رو جلوی ماشینی افتاده بود که به او زده بود و راننده‌اش داشت توی سرِ خودش می‌زد.
سرش به آسفالت خورده بود، پکیده بود و خون، راهش را کشیده بود به سمت جوی کنارِ خیابان می‌رفت.
ترس‌خورده و هول به طرفش دویدم و مبهوت، گیج و منگ بالا سرش ایستادم. هاج و واج نگاهش کردم.
توی دست چپش بسته‌ی کوچکی قرار داشت که با ظرافت خاص خودش کادوپیچ شده بود. محکم چسبیده بودش.
نگاهم رفت، روی آستین مانتویش ماند که بالا شده، ساعتش پیدا بود: چهار و پنج دقیقه.
نگاهم برگشت، ساعت خودم را دیدم: پنج و پنج دقیقه.
گیج، درب و داغان به ساعت راننده‌ی بخت‌برگشته نگاه کردم: چهار و پنج دقیقه بود




داستان عاشقانه
نوشته شده در جمعه 19 آبان 1402
بازدید : 87
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی‌اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می‌گرفتند مشغول شد.
او به دنبال دختری می‌گشت که چهره او را هرگز ندیده بود، اما قلبش را می‌شناخت دختری با یک گل سرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت‌هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. جان در صفحه اول توانست نام صاحب کتاب را بیابد:
«دوشیزه هالیس می‌نل»
با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. جان برای او نامه‌ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه‌نگاری با او بپردازد.
روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک‌سال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه‌نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.
هر نامه همچون دانه‌ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می‌افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.
جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت میس هالیس روبه رو شد. به نظر‌هالیس اگر جان قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری‌اش نمی‌توانست برای او چندان با اهمیت باشد.
سرانجام روز بازگشت جان فرارسید. آن‌ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷ بعدازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک.
هالیس نوشته بود: تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت؛ بنابراین رأس ساعت ۷ جان به دنبال دختری می‌گشت که قلبش را سخت دوست می‌داشت، اما چهره‌اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:
زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد. بلند قامت و خوش اندام، مو‌های طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود. چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل‌ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می‌مانست که جان گرفته باشد.
من بی اراده به سمت او قدم برداشتم. کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لب‌هایش با لبخندی پرشور از هم گشوده شد، اما به آهستگی گفت: «ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟»
بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال میس هالیس را دیدم. تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدوداً ۴۰ ساله با مو‌های خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش‌های بدون پاشنه جا گرفته بودند.
دختر سبزپوش از من دور می‌شد. احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته‌ام. از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبزپوش فرا می‌خواند و از سویی علاقه‌ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم می‌کرد.
او آنجا ایستاده بود؛ با صورت رنگ پریده و چروکیده‌اش که بسیار آرام و موقر به نظر می‌رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می‌درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم.
کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می‌آمد. از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود، اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبهایی که می‌توانستم همیشه به آن افتخار کنم.
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم: «من جان بلانکارد هستم و شما هم باید دوشیزه می‌نل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟»
چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: «فرزندم من اصلاً متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت: اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان بود!»
تحسین هوش و ذکاوت میس می‌نل زیاد سخت نیست!
طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می‌شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد




قفل
نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1402
بازدید : 95
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

قفلی که از وفای تو بر سینه داشتم
اکنون ز بیم خصم توام بر دهان فتاد




تازه کار
نوشته شده در یک شنبه 14 آبان 1402
بازدید : 101
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

آنهایی که رانندگی تازه یاد گرفته اند را تازه دیده اید سفت و محکم به رل چسبیده اند،سرشان را به شیشه نزدیک می کنند و با دقت و وسواس عجیبی به جلو زل می زنند.به محض اینکه راننده کناری بوق می زند بلافاصله و بدون هیچ مکثی سریعأ به سمت دیگر فرار می کنند و وقتی مجبورند در موقعیت های سخت سریع واکنش نشان دهند در مقابل حجم بالای اطلاعاتی که باید پردازش کنند و به کار بگیرند قفل می کنند و وسط چهارراه ترمز می زنند و بقیه را به زحمت می اندازند.

هیچ کس حق ندارد با راننده در ماشین صحبت کند او همه ی حواسش را به تک تک اتفاقاتی که در جاده می افتد معطوف کرده است .این راننده ها معمولأ بعد از رانندگی از بس که به اعصاب و ذهن خود فشار آورده اند به ساعت ها استراحت نیاز دارندو هر وقت صحبت از رانندگی در جاده های پر پیچ و خم می شود مثل بچه ها وحشت می کنند و سعی می کنند در ساعات خلوت وارد جاده ها شوند.

همین راننده های مبتدی چند سال که می گذرد و به قولی حرفه ای می شوند بسیار آسوده و راحت موقع رانندگی به صندلی تکیه می دهند و بدون زل زدن به جلو نگاهشان را طوری تنظیم می کنند که هم زمان با دیدن جلو،روی آینه های بغل و آینه های جلو اشراف داشته باشند آنها واکنش شان بسیار سریع و به موقع است می توانند موقع رانندگی با بقیه صحبت کنند و حتی اگر مجبور باشند و با وجود این که منع قانونی دارد چای بنوشند و صحبت کنند.

جاده های پر پیچ و خم و جاده های خلوت برای آنها فرقی ندارد در شرایط بحرانی واکنش های درستی از آنها سر میزند.

اگر در زندگی تان با یک عالمه مشکل و درگیری روبه رو هستید شاید به خاطر آن است که با دقت و تمام توجه به این مشکلات چسبیده اید کمی کنار بروید و انرژی و دقت کمتری روی مشکلات صرف کنید آن موقع می بینید که چه قدر راحت مشکلات یکی پس از دیگری رفع می شوند.




تقلید
نوشته شده در جمعه 12 آبان 1402
بازدید : 131
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

پیام اخلاقی: یک دختر باید رفتار دخترانه داشته باشد!

این داستان کودکانه درباره دختری است که رفتار‌های پسرانه و گاهی بی ادبانه دارد و ذرّه‌ای ظرافت و رفتار دخترانه در او به چشم نمی‌خورد. در پایان داستان او واقعاً به یک پسر با شغل دریانوردی تبدیل می‌شود. این داستان در سال ۱۸۵۹ میلادی نوشته شده است




مامور
نوشته شده در جمعه 12 آبان 1402
بازدید : 110
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:

باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم.” دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:

“باشه، ولی اونجا نرو.”. مامور فریاد می زنه:”آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم.” بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:

“اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی…

بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟”

دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود

کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.

به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:” نشان. نشانت را نشانش بده




گیتی
نوشته شده در چهار شنبه 10 آبان 1402
بازدید : 129
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

نخواهم به گیتی جز از راستی
که خشم خدا آورد کاستی




قدر
نوشته شده در دو شنبه 8 آبان 1402
بازدید : 132
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم
وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت

شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت




بهداشت
نوشته شده در یک شنبه 7 آبان 1402
بازدید : 119
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

سازمان بهداشت جهانی میگه: باید قبل از غذا خوردن

چهل ثانیه دستاتون رو بشورید!

دیشب شام کباب بود، رفتم دستام رو شستم برگشتم،

دیدم کباب رو خوردن دارن چایی میخورن

خدا ازت نگذره سازمان بهداشت جهانی




دوس داشتن
نوشته شده در جمعه 28 مرداد 1401
بازدید : 124
نویسنده : ملیکاسادات سیدی




عروسک
نوشته شده در جمعه 21 مرداد 1401
بازدید : 122
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

رفتم پرنده فروشی 

گفتم این عروس هلندی چنده؟ گفت ۲۵۰ تومن . 

گفتم جهازم داره دیگه؟

 با عقاب تو مغازه‌ش افتادن دنبالم بیشورا




یادگاری
نوشته شده در چهار شنبه 7 ارديبهشت 1401
بازدید : 124
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

معلم روستا از بچه ها عکس گرفت و گفت:
ببینید چقدر قشنگه چند سال بعد میگید:

این حسنه که دکتر شده

این علی که مهندس شده

این قربون هم هیچی نشد.

قربون از ته کلاس داد زد:
اینم آقا معلمه، روحش شاد، مرده!




عسل زاگرس
نوشته شده در سه شنبه 4 آذر 1399
بازدید : 147
نویسنده : ملیکاسادات سیدی




ثزوتمند
نوشته شده در چهار شنبه 6 آذر 1398
بازدید : 142
نویسنده : ملیکاسادات سیدی




شبی ارام در کنار عزیزانم
نوشته شده در شنبه 4 آبان 1398
بازدید : 152
نویسنده : ملیکاسادات سیدی




کاش بر کیگشت گذشته
نوشته شده در شنبه 13 مهر 1398
بازدید : 242
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

.

قانون فوتبال دوران کودکی رو یادتونه؟
اونیکه از همه چاقتتر بود، همیشه دروازبان بود.
همیشه اونی که مالک توپ بود، میگفت کی بازی میکنه کی نه.
زیاد قسم میخوردی پنالتی بود، قسم نمیخوردی پنالتی نبود.
بازی زمانی تموم میشد که همه خسته میشدن.
مهم نبود که بازی چند چنده. هرکس گلِ آخر بازی رو میزد، برنده بود.
داور هم که کشک بود.
اگه یه موقع توپ گیر نمیومد، یه دبه پلاستیکی یه چیزی بالاخره توپ بود.
اگه تو یارکِشی آخر انتخاب میشدی، دیگه امیدی واسه زندگی نبود.
لحظه ای که توپ میرفت زیر ماشینی که در حال حرکت بود، پر استرس ترین لحظه زندگی بود.
وقتی مالک توپ عصبانی میشد، بازی تموم میشد.
دختر همسایه از کوچه رد میشد، همه رونالدینیو میشدن.
کفشت، پیرهنت پاره میشد، کتکای شب رو نگو.
مسابقه با تیم کوچه بغلی مثل لشکرکشی هیتلر به لهستان بود.
آره یادش بخیر
ای کاش میشد بازم برگشت به همون دوران
همون دورانی که معرفت و سادگی و انسانیت حرف اول رو میزد ولی حالا چی؟




دل من
نوشته شده در دو شنبه 23 ارديبهشت 1398
بازدید : 184
نویسنده : ملیکاسادات سیدی




فیلم
نوشته شده در دو شنبه 16 ارديبهشت 1398
بازدید : 182
نویسنده : ملیکاسادات سیدی



یخ فوش
نوشته شده در پنج شنبه 12 ارديبهشت 1398
بازدید : 255
نویسنده : ملیکاسادات سیدی




غرور
نوشته شده در دو شنبه 2 ارديبهشت 1398
بازدید : 181
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

تنها غرور است که

انسانیت را به باد میدهد

ما از مشتی خاکیم وبه آن برمی گردیم

تا میتوانی دستی بگیرو

مهربان باش




زمستان در هار
نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1398
بازدید : 248
نویسنده : ملیکاسادات سیدی




دلتنگ
نوشته شده در دو شنبه 27 اسفند 1397
بازدید : 195
نویسنده : ملیکاسادات سیدی




ادمها
نوشته شده در پنج شنبه 16 اسفند 1397
بازدید : 177
نویسنده : ملیکاسادات سیدی

عشق آدم را داغ مي کند

ودوست داشتن آدم را پخته

هر داغي يک روز سرد مي شود

ولي هيچ پخته اي ديگر خام نمي شود

اوف




نیش عقرب
نوشته شده در دو شنبه 13 اسفند 1397
بازدید : 251
نویسنده : ملیکاسادات سیدی


هندويي عقربي را ديد که در آب براي نجات خويش دست و پا ميزند..
هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد؛ اما عقرب تلاش کرد تا نيشش بزند!
با اين وجود مرد هنوز تلاش ميکرد تا عقرب را از آب بيرون بياورد؛ اما عقرب دوباره سعي کرد او را نيش بزند!

مردي در آن نزديکي به او گفت: چرا از نجات عقربي که مدام نيش ميزند دست نميکشي؟!
هندو گفت: عقرب به اقتضاي طبيعتش نيش ميزند، طبيعت عقرب نيش زدن است و طبيعت من عشق ورزيدن..
چرا بايد از طبيعت خود که عشق ورزيدن است فقط به علت اين که طبيعت عقرب نيش زدن است دست بکشم؟!

هيچگاه از عشق ورزيدن دست نکش هميشه خوب باش حتي اگر اطرافيانت نيش بزنند!




اخلاق
نوشته شده در شنبه 11 اسفند 1397
بازدید : 196
نویسنده : ملیکاسادات سیدی




محبت
نوشته شده در پنج شنبه 2 اسفند 1397
بازدید : 190
نویسنده : ملیکاسادات سیدی




ململ
نوشته شده در جمعه 4 آبان 1397
بازدید : 223
نویسنده : ملیکاسادات سیدی




دودوست
نوشته شده در سه شنبه 17 مهر 1397
بازدید : 185
نویسنده : ملیکاسادات سیدی


روزي پادشاهي ولخرج هنگام عبور از سرزميني با دو دوست جوان ملاقات كرد.
اين دو دوست بينوا كه تا آن زمان با گدايي امرار معاش مي‌كردند، همچون دو روي يك سكه جدانشدني به نظر مي‌رسيدند.
پادشاه كه آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنايتي كند. پس به هر كدام پيشنهاد كرد آرزويي كنند.
ابتدا خطاب به دوست كوچك‌تر گفت: به من بگو چه مي‌خواهي قول مي‌دهم خواسته‌ات را برآورده كنم.
اما بايد بداني من در قبال هر لطفي كه به تو بكنم، دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد!
دوست كوچك‌تر پس از كمي فكر با لبخندي به او پاسخ داد: «يك چشم مرا از حدقه بيرون بياور..!»
حسادت اولين درس شيطان به انسان احمق است




صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

آپلود عکس - آپلود عکس